خبرگزاری حوزه | ۲۵ شوال سالروز شهادت امام جعفر صادق علیه السلام و سالروز حادثه فیضیه است که در دوره پهلوی در مدرسه فیضیه قم رخ داد و عوامل حکومت شاه با برهم زدن مراسم سوگواری شهادت امام صادق(ع) در نوروز ۱۳۴۲ش مصادف با (۲۵ شوال ۱۳۸۲ق) به ضربوشتم طلاب و مردم پرداختند و به همین مناسبت، با حججاسلام والمسلمین سید جواد و سید محمد باقر گلپایگانی، فرزندان مرحوم آیتاللهالعظمی سید محمدرضا گلپایگانی که بانی آن مراسم سوگواری بودند، به گفت و گو نشستیم تا گوشه ای از اتفاقات آن روز را مرور نماییم:
* اگر اجازه دهید، خدمت حجت الاسلام والمسلمین سید جواد گلپایگانی باشیم تا کمی از اتفاقات آن روز، بازگو شود و از واکنش علما و بزرگان بیشتر بدانیم.
بسم الله الرحمن الرحیم. همانطور که اشاره کردید، ۲۵ شوال شهادت امام صادق(علیه السلام)، رئیس مذهب است. در گذشته، در سالروز شهادت امام صادق (علیه السلام) مرحوم آیت الله العظمی آقای حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی، مؤسس حوزه در مدرسهی فیضیه اقامهی عزا مینمودند. همچنین بعد از ایشان، مراجع دیگر هم این برنامه را داشتند؛ لذا مرحوم آقای گلپایگانی هم به لحاظ مسئولیت مرجعیتی که بر عهدهی ایشان قرار گرفته بود، اقامهی عزا در روز ۲۵ شوال را در مدرسهی فیضیه هر سال ادامه دادند.
طبعاً جمعیت زیادی میآمدند و اقامهی عزا میشد و گویندگانی بودند که در این عزا شرکت کرده و ادای وظیفه میکردند.
بعد از فوت مرحوم آیت الله العظمی آقای بروجردی و جریاناتی که در حوزه پیش آمد و مبارزاتی که با تشکیلات ستمشاهی شروع شد، بنابر این شد که این مجلس برقرار شود و مرتب هم بزرگان حوزه اعلامیه میدادند و در مقابل انجمن ایالتی و ولایتی و سایر جهات دیگر موضع گیری داشتند.
رژیم هم در مقام این بود که این برخوردها و این تشکیلات را سرکوب کند و نگذارد ریشه پیدا کند و لذا در مقام برآمد که اولاً حوزهی علمیه، طلاب و مراجع مثل امام خمینی (ره)، آیتالله العظمی گلپایگانی و آقایانی که در این جریانات هستند، را به نحوی سرکوب کرده باشد.
مجلسی که در مدرسهی فیضیه برگزار میشد، به نظرشان رسید که اینجا بیایند و به قول خودمان یک صحنهای را نشان دهند و منکوب کنند و از این جهت روز شهادت امام صادق(علیه السلام) را برنامه ریزی کردند که جماعت زیادی از ساواکیها، کماندوها و ... را از تهران به قم بفرستند و این اشخاص برای سرکوب حوزه وارد قم شدند.
مجلس عزاداری شهادت امام صادق (علیه السلام) در مدرسه علمیه فیضیه شروع شده بود؛ اما از تشنج هایی که در مجلس دیده می شد، پیدا بود که رژیم شاهنشاهی آمادهی یک حرکتی است و لذا به مرحوم آیتالله العظمی گلپایگانی اطلاع میدهند که به مدرسه فیضیه تشریف نیاورید و اوضاع و احوال، نامناسب و خطرناک است و ما برای شما میترسیم؛ اما مرحوم آقا میفرمایند: ما دعوت کردهایم که مردم به این مراسم بیایند و خودمان نیاییم؟ اشکالی ندارد؛ هر چه که بر سر مردم بیاید ما هم هستیم؛ لذا ایشان به مجلس عزا میآید.
مرحوم آقا پیاده به سمت مدرسهی فیضیه میآیند و در عزا شرکت میکنند. منبر و برنامه عزاداری شروع میشود تا اینکه نوبت به آقای انصاری میرسد.
* آقای انصاری یکی از سخنرانان مجلس بود؟
بله؛ خداوند آقای انصاری را رحمت کند، ایشان یکی از وعاظ معروف قم بودند و آن زمان ایشان منبر بودند. آقای انصاری که در اثنای منبر بود، در بین جمعیت، سروصدایی بلند میشود که یکی صلوات میفرستد و یکی میگوید: ساکت باشید، و اجمالاً جوّ را بههم میزنند و ایشان هم قدری نصیحت و موعظه میکنند که؛ نکنید، خوب نیست، چرا این کار را میکنید.
آرام آرام اینها شروع به شعار دادن میکنند و شعار «زنده باد شاه» و این چیزها را میگویند و برخورد و زد و خوردی در مدرسه فیضیه شروع میشود.
در اثنای این زد و خوردها، مرحوم آقا را به حجرهای در کنار مدرَس مدرسهی فیضیه میبرند و خیلی از آقایان در مقام حفظ آقا برمیآیند که به ایشان صدمهای نزنند.
مأموران رژیم به حجره ای که مرحوم آیت الله العظمی گلپایگانی را برده بودند، حمله می کنند؛ اما آیت الله العظمی مرحوم حاجآقا علی صافی – خدا ایشان را رحمت کند- اخوی بزرگ مرحوم آیتالله العظمی صافی بودند که همراه با آقایان دیگر همچون آقای شیخ علی الشتری و آقای علوی و ... در مقام حفظ مرحوم آقا بر می آیند و خیلی مضروب میشوند و ضربه های زیادی با باتوم خوردند؛ اما به مأموران اجازه نمی دهند که وارد حجره شوند.
بنده در آن زمان نجف بودم و اخبار این حادثه به نجف رسید. آنجا آقایان هم مراسمی گرفتند و اعتراضاتی به این موضوع انجام دادند و تلگرافهایی به ایران و شاه زدند و استنکار کردند. به هر حال آنجا خیلی جوّ عجیبی برای استنکار آن مسئله پیش آمد.
* پس علمای بزرگ نجف هم نسبت به این حادثه واکنش نشان دادند؟
بله؛ همه اطلاعیه دادند و در آن زمان به دولت تلگراف زدند و استنکار کردند. همچنین مراسم مفصلی هم در نجف به عنوان شهدای فیضیه برگزار شد.
* از اینکه وقت خود را به ما دادید، خیلی متشکریم
خواهش می کنم؛ از شما هم ممنون هستیم. بنده به گوشه ای از اتفاقات را بیان کردم و اخوی مکرّم بنده ان شاءالله توضیحات بیشتری را خواهند داد.
* در خدمت حجت الإسلام والمسلمین سید محمدباقر گلپایگانی هستیم، از اینکه نسبت به خبرگزاری حوزه محبّت داشتید و این فرصت را در اختیار ما قرار دادید، کمال تشکر را داریم. جنابعالی از زاویه دید خود به حادثه فیضیه بپردازید.
بسم الله الرحمن الرحیم
ضمن تشکر از شما و تیم همراهتان که درصدد هستید تاریخ واقعی انقلاب را به نسل جوان منعکس کنید و نسل جوان ببینند که پای این انقلاب چقدر زحمت کشیده شده و اینطور نیست که به سادگی به دست آمده باشد. هم مسئولان و هم مردم بدانند که چه زحمتهایی پای این انقلاب کشیده شده که این آقایان به اینجا رسیدهاند.
ضمن تسلیت به مناسبت این مصیبت عظما و شهادت حضرت امام صادق(ع) و همچنین سالروز حادثهی فیضیه.
قضیهی مدرسهی فیضیه به این شکل بود که دهم فروردین ۱۳۴۰ مرحوم آیت الله العظمی آقای بروجردی رحلت کردند. شاه از ایشان یک هراسی داشت و با توجه به اینکه در سال ۱۳۳۹ نسبت به انجمنهای ایالتی و ولایتی اقدام کرده بود، ولی جرأت ابراز آنگونه که باید و شاید نداشت، تا اینکه ایشان رحلت کردند.
در ۱۴ بهمن ۱۳۴۱ در تعطیلی مجلس سنا و شورا، قانون انجمنهای ایالتی و ولایتی به تصویب وزرا یعنی دولت، بدون نمایندگان رسید و در شانزدهم بهمن به وسیلهی روزنامهی کیهان و اطلاعات اعلام شد.
همان شب علمایی همچون مرحوم آقا، مرحوم آیتالله العظمی خمینی، آقای نجفی و ... در منزل مرحوم آیتالله العظمی آقای حائری جلسه گذاشتند و در این جلسه مقرر شد همه برای شاه تلگراف بزنند.
در تاریخ ۱۷ بهمن این آقایان تلگراف کردند، بعضی هفدهم و بعضی هجدهم تلگراف زدند که مرحوم آقا در تاریخ هفدهم تلگرافی به شاه زدند و نسبت به موضوع قَسَم که در قانون اساسی به قرآن و کلام الله مجید منحصر بود و آن را به عنوان کتاب آسمانی تبدیل کرده بودند؛ اعتراض کردند؛ لذا به این موضوع اشکال داشتند و تلگراف کردند و بقیهی آقایان هم همینطور به مرور تلگراف زدند.
البته این را هم باید بگویم که بعد از فوت آیت الله بروجردی، شاه به خاطر اینکه از حوزهی علمیه راحت باشد، تلگراف تسلیت را به آیت الله آقای حکیم در عراق زد که مرجعیت را به آنجا منتقل کند؛ چون مرسوم بر این بود که شاه به هر کسی تسلیت میگفت، مرجعیت اعلی بر او متصور میشد، لذا برای اینکه مرجعیت را از حوزهی قم بردارد، این کار را انجام داد،مثلاً در قضیهی آیت الله آقا سید ابوالحسن، شاه به آیت الله بروجردی تلگراف زد؛ اما بعد از فوت آقای بروجردی، برای اینکه مرجعیت را از قم بردارد، تلگراف را به آقای حکیم زد.
خلاصه، شاه در جواب تلگراف مراجع قم اولاً عنوان حجتالاسلام استفاده کرد و به آنها آیتالله نگفت و آنها را به قول خودش تحقیر کرد و بعد هم گفت: این اعتراض شما مربوط به دولت است و شما به دولت مراجعه کنید و جوابتان را از دولت بگیرید.
یک جسارت دیگری هم کرد و گفت: توفیق شما را در ارشاد عوام از خداوند متعال مسئلت دارم. چنین چیزی گفت، به این معنا که شما عوام را نصیحت کنید و نیازی نیست که من را نصیحت کنید و خود من به این چیزها وارد هستم و از همه بهتر میدانم که اوضاع مملکت چطور است!
این مطالب را گفت و تمام علما نسبت به این قضیه موضع گرفتند و تلگرافهایی را به نخستوزیر آن زمان، اسدالله علم زدند.
رفت و آمدها به همین مناسبت زیاد بود و تقریباً یک نهضت دو ماههای ایجاد شد که مجلس مجبور شد تقریباً کمی بیش از ۵۰ روز بعد از این قضیه، قانون انجمنهای ایالتی و ولایتی را ملغی کند و این یک پیروزی برای روحانیت بود.
شاه به خاطر اینکه یک خودی نشان دهد، در سوم بهمن سرکوب هایی را در بازار تهران علیه علما و جمعیت حاضر پشت سر بزرگان انجام داد و مرحوم آیتالله العظمی خوانساری که با جمعیتی برای منزل مرحوم آقای بهبهانی و مسجد آقا سید عزیزالله میرفتند، مورد ضرب و شتم قرار گرفتند و در تاریخ سوم بهمن ۱۳۴۱ اینها را در آنجا مضروب کردند و حتی مرحوم آیتالله العظمی خوانساری هم در آنجا به زمین خورد و عمامهی ایشان افتاد و مورد جسارت قرار گرفت و به منزل برگشت. قضایای آن هم خیلی مفصل است. آقای فلسفی در منزل آقای بهبهانی و آقای شیخ عباسعلی اسلامی در آنجا سخنرانی کرده بود که مفصل است.
در تاریخ چهارم بهمن، شاه به قم آمد. بعد از حضور او در قم، علما اعلام کردند که آقایان بیرون نروند و وقتی شاه برای سخنرانی آمد، هیچکسی نرفت، فقط دولتیها بودند و عدهای را هم از تهران آورده بودند.
وقتی این منظره را دید، حتی به حرم هم مشرّف نشد، چون در سابق وقتی شاه میآمد هم استقبال از او مهم بود و هم با مرحوم آقای بروجردی در حرم ملاقات میکرد، یعنی مرحوم آیت الله بروجردی به حرم میرفتند و توقع بر این بود که مراجع به حرم بروند و شاه با آنها ملاقات کند و ایشان به خاطر همین اوضاعی که پیش آمده بود که مراجع بیاعتنایی کردند و نرفتند و مردم هم نرفتند، اینجا بود که جلوی مدرسهی فیضیه سخنرانی کرد و در آنجا موضوع ارتجاع سیاه و ارتجاع سرخ را بیان کرد و این القاب را به روحانیت نسبت داد و گفت که حتی ارتجاع سیاه از کمونیسم هم بدتر است و حتی از کمونیستها که ارتجاع سرخ هستند هم بدتر هستند، از تودهایها هم بدتر هستند.
در ایام عید به خاطر این پیروزی که روحانیت به دست آورده بود، تمام روحانیونی که در سراسر ایران بودند به عنوان تبریک با اصحابشان به قم آمده بودند و به صورت جمعیتی از این خانه به آن خانه میرفتند، مثلاً از اینجا به منزل آقای خمینی و از آنجا به منزل آقای شریعتمدار میرفتند و خلاصه این پیروزی بود که نصیب روحانیت شده بود. چون در این قضیه شاه مفتضح شده بود و شکست شاهانه خورده بود و میخواست کاری کند که در لباس رضاشاه ظاهر شود، لذا پسر پاکروان که خودش ضارب مسجد گوهرشاد مشهد بود را مأمور بر این قضیه کرد و نصیری یک طرحی را با شاه مطرح کرد که در فیضیه نیز همچون مسجد گوهرشاد عمل کنند و همینطور هم شد و تا مدت ها حوزه از بین رفت و قرارشان بر این شد که هرجا در قم بر خلاف مصلحت مملکت و ... صحبت کردند، شما بروید و بریزید و بکوبید.
مزدوران رژیم قصد داشتند سرکوب ها را از منزل مراجع آغاز کنند که یکی منزل همین حضرت آیتالله العظمی خمینی بود، یکی مدرسهی حجتیه بود که برای آقای شریعتمدار بود و یکی هم مدرسهی فیضیه بود که برای آقا بود و مراسم شهادت امام صادق علیه السلام برگزار می شد.
همانطور که اخوی محترم بیان کردند، مجلس مدرسهی فیضیه، مجلسی سابقهدار بود و از زمان حاج شیخ بود و بعد هم مرحوم آقای بروجردی به اینجا خیلی اهمیت میداد و مجلس میگرفت.
رژیم شاهنشاهی قریب به ۴۰۰ نفر از عوامل خود را شب به قم آورد و در مدرسهی حکیم الهی که الان مدرسه علمیه امام صادق(علیه السلام) است، اسکان داده بود و اینها در آنجا آمادهباش بودند و قیافههای همهی آنها مشخص بود.
آنها با کت و شلوار مشکی بودند، دستکش داشتند، پنجه بوکس داشتند، یک چوبهای کوچکی داشتند و چماقهایی برای خودشان آورده بودند و یکدیگر را میشناختند و یکدیگر را با رمز صدا میزدند و اگر میخواستند با هم درگیر شوند، با رمز یکدیگر را صدا میزدند که مثلاً ما از خودی هستیم و نزنید.
صبح قصد داشتند برای سرکوب به منزل امام خمینی (ره) بروند؛ اما به دلیل ضیق جا و تهدیدی که از سوی آقای خلخالی شده بودند، قید آنجا را زدند.
بعد به مدرسهی حجتیه هم که رفته بودند، دیدند که جمعیت آنقدر زیاد نیست که بخواهند اقدام کنند و دیگر بر مدرسهی فیضیه متمرکز شده بودند.
مجلس هم در فضای مدرسهی فیضیه بود و با توجه به اینکه دوم عید بود، مدرسه مملو از جمعیت بود که با توجه به همین که آقایان از شهرستانها آمده بودند و قمیها و همهی اینها در آنجا شرکت کرده بودند، یک مجلس خیلی عظیمی تشکیل شده بود.
در مراسم مدرسه فیضیه، ابتدا قرآن قرائت شد و بعد آقای آلطه منبر رفت. در بین منبر آقای آلطه، اینها آمدند و شعار دادند. آقای آلطه گفت: آقایان، اطراف کسانی که شعار میدهند را خالی کنید تا معلوم باشد چه کسی شعار می دهد؛ اختیار مجلس با من است.
* آقای آل طه جلسه را مدیریت کرد؟
بله. جلسه کمی آرام شد. حاجآقا سعید اشراقی منبری دوم بود که قرار بود منبر برود. ایشان به آقای آلطه گفت: این افراد به خاطر شما این کارها را میکنند، تو پایین بیا تا من منبر بروم و اینها آرام میشوند.
آقای اشراقی دید که مجلس متشنج است و اینطور نیست که به منبر رفتن این و آن آرام شوند و اینها با هدف دارند این کارها را میکنند. هنوز آقا تشریف نیاورده بودند و به صورت پیاده در حال رسیدن به مدرسه فیضیه بودند. آقای اشراقی در ورودی گذرخان به آیت الله العظمی گلپایگانی رسید و به آقا گفت: به مجلس وارد نشوید، به خاطر اینکه متشنج است و احتمال زد و خورد وجود دارد و ممکن است به شما صدمهای برسد.
آقا بیان کرده بودند: نمیشود، ما مردم را به چماق دعوت کرده باشیم و خودمان فرار کنیم. هر چه بر سر مردم آمد، اشکالی ندارد بر سر من هم بیاید. بعد آقا وارد شدند.
آقای آلطه منبر بود و به خاطر اینکه مجلس متشنج نشود تا آنها دوباره صلوات نفرستند، تکیه به صوت میخواند و برای آمدن آقا هم اصلاً صلوات نفرستاد.
آقا آمدند و سمت راست منبر، کنار همان پلههای کتابخانه مستقر شدند. ایشان از منبر پایین آمد و حاج انصاری منبر رفت. حاج انصاری که منبر رفت، به محض اینکه شروع کرد، دوباره اینها شروع به فرستادن صلوات و ایجاد سروصدا کردند.
آقای حاج انصاری که پایین آمد، کسی آن وسط بلند شد و گفت: به روح پرفتوح اعلی حضرت همایون رضاشاه کبیر صلوات بفرستید. وقتی او گفت، یک طلبهای هم آنجا بود و گفت: خفه شو. خلاصه درگیری شد.
بنده پایین فیضیه بودم و بعد از این درگیری ها به خاطر اینکه در دست و پای زد و خورد نباشم، به طبقه بالای فیضیه، سمت راست، پشت آستانه رفتم.
زد و خورد شروع شد و آقا را به حجرهی کنار آنجا بردند. آنجا حجره ای بود مربوطه به مرحوم آقای باستانی نجفآبادی که آقا را به آنجا منتقل کردند. عدهای به خاطر اینکه خودشان از کتک خوردن در پناه باشند و عدهای هم برای دفاع آقا به آن حجره رفتند و با ایشان همراه شدند.
یک گروهی هم جلوی حجره بودند، از جمله همین پسرعمهی ما مرحوم حاجآقا محمد بطحایی در آن جا حضور داشت که پسرهمشیرهی آقا بود.
آیتالله حاج آقا علی صافی، آیتالله آقای علوی، آقای شیخ علی الشتری و گروه زیادی بودند که در آنجا جلوی حجره ایستاده بودند و کماندوها چند مرتبه به حجرهی آقا هجوم بردند.
وقتی این کار شروع شد، ما که از بالا نگاه میکردیم، دیدیم مردم پیروز شدند، چون عدهی اینها کم بود و در هر صورت مردم درختها را شکستند و با اینها گلاویز شدند و هنگامی که اینها که دیدند در حال کتکخوردن هستند، مدرسه را خالی کردند و ما از آن بالا دیدیم که به یکباره مدرسه خالیِ خالی شد.
مردم به حجرهها رفتند و اینها هم فرار کردند و بیرون رفتند. عدهای از طلاب هم بالای پشتبام رفته بودند، چون از بالای پشتبام آجرهای لب پشتبام را جدا میکردند و بر سر اینها میزدند و آنها هم مجروح میشدند. یک بار مدرسه خالی شد و ساکت شد.
همینطور نگاه میکردیم. تقریباً ۱۰-۱۵ دقیقه هیچ اتفاقی نیفتاد. برخی از این افراد در بیرون مدرسه فیضیه مستقر بودند و همراه با کماندوهایی که با چوب و چماق و باتوم در بیرون مدرسه مستقر بودند به داخل آمدند و تیر هوایی زدند. وقتی تیر هوایی زدند، مردم کمی ترسیدند و به داخل حجرهها رفتند و اینها آمدند و به سراغ تک تک حجرهها میرفتند و میگفتند در حجرهها را یا باز کنید و یا آتش میزنیم.
یک تونل کتک از درب حجره تا درب مدرسهی فیضیه درست کرده بودند. میگفتند: آقا را نزن، به او میدادند، میگفتند: آقا را نزن...، این یعنی بزن. بیشتر هم هر چه بود روحانیون را میزدند و خیلی با لباس شخصیها کاری نداشتند.
یکسری بودند که اینها بعد مستقر شدند و خودشان رفتند و از این مسافرخانههایی که اطراف فیضیه بود به بالای مدرسهی فیضیه آمدند و به مدرسهی فیضیه مسلّط شدند و طلبههایی که آن بالا بودند، بعضی از آنها از پشت به داخل رودخانه پریدند و فرار کردند و بعضی هم مورد کتک قرار گرفتند.
یک طلبهای بود که وقتی دید اینها آمدند، او به لبهی آجرهایی که آنجا بود به طرف فیضیه آویزان شده بود، از پایین صدا زدند و گفتند که او اینجاست؛ چون از بالا پیدا نبود. آن طلبه تقریباً ۱۸ ساله و اهل شمال کشور بود. از پایین به آنها خبر دادند. آن بالاییها هم آمدند و آنقدر با لگد به دست او زدند که از بالا به پایین پرت شد و دو دست و دو پایش شکست. همان شب، آن طلبه را به منزل آقا آوردند.
خلاصه تک تک حجرهها را گشتند تا اینکه با دستور مافوق به بالای مدرسه فیضیه آمدند و ما هم در بالا بودیم و به داخل حجره آقای وحید گلپایگانی رفتیم.
بعضی از افراد خیلی ماهر بودند و از پنجره حجره بیرون آمده و درب حجره را قفل کرده بودند و خودشان مجدد به داخل حجره رفته و چراغ را خاموش کردند و اینها آمده بودند و گفته بودند: این درب از بیرون قفل است؛ پس کسی در آن نیست؛ ولی بعضی از حجرهها اینطور نبود. کسی به نام سرهنگ رضایی بود که معاون شهربانی قم بود. او آمد و گفت: یا در را باز کنید و یا ما الان بنزین میریزیم و حجره را آتش میزنیم. اینها توجه نکردند فریاد «یا امام زمان(عج)»، «یا حجت ابن الحسن(عج)» سر می دادند و سرهنگ رضایی آمد و با مشت و لگد، درب حجره را شکست.
بالاخره همهی حجره ها خالی شد و من و یک آقایی در آنجا مانده بودیم که پسر مرحوم آقا سید مصطفی خوانساری بود که ایشان دست من را گرفت. آنها گفتند: چرا بچهات را آوردی؟ او گفت: بچهی من نیست، بچهی آقای گلپایگانی است و با آقایش آمده است. آنها گفتند: او را بیاورید. دست من در دست او بود و پایین آمدیم.
وقتی به پایین رسیدیم، هوا تاریک شده بود و دیدیم کنار حوض تمام قرآنها، عمامهها، جامهریها و ... را ریختهاند و آتش زدهاند.
هر طلبهای هم که از آنجا رد میشد، عمامهی او را برمیداشتند و در آتش میانداختند که بسوزد. ما آمدیم و کنار حوض نمیدانم همین سرهنگ رضایی بود و یا کسی دیگر که آمد و یقهی پسر مرحوم آقا سید مصطفی خوانساری را گرفت و گفت: پدرسوخته! بچه را بهانه کردی که کتک نخوری؟ او گفت: نه والله. خلاصه یک فصل کتک به او زدند.
* خود آیت الله العظمی گلپایگانی (ره) چه زمانی از مدرسه بیرون رفتند؟
آقا در فیضیه بودند و چند مرتبه به حجرهی آقا حمله کردند و یکی از حجرههایی که از همه بیشتر پنجره و در و شیشههایش شکسته بود همین حجرهای بود که آقا در آن حضور داشتند و در حمله هایی که داشتند، پهلوی مرحوم آقای علوی را شکسته بودند، مرحوم حاجآقا علی صافی جلوی در ایستاده بود و اجازه نمیداد اینها بروند. آدم خیلی قوی بود و محکم ایستاده بود و اینها بازوی او را گاز گرفته و با چوب زده بودند و بازوی ایشان تا مدتها سیاه بود.
مرحوم حاجآقا محمد، همشیرهزاده که آن جلو بود و از آقا دفاع میکرد، سر و صورتش را شکسته بودند. اینها تا توانستند مجروحین را با ماشین به ساواک منتقل کرده و از آنان بازجویی می کردند و یکسری از آنان را هم به بیمارستان سهامیه و فاطمیه برده بودند که شبانه اینها را از بیمارستان مرخص کردند. به تمام دکترها گفته بودند: حق پاسخگویی به کسی ندارید. هیچ دکتری جوابگو نبود.
همان طلبه شمالی که از پشت بام به پایین پرتش کرده بودند نیز با دست و پای شکسته تا اواخر شب در بیمارستان بود و به کار او رسیدگی نمی کردند و تقریباً اواخر شب بود که مرحوم حاجآقای مهدی آقای اخوی با مرحوم حاجآقا علی صافی به بیمارستان نکویی رفتند. آن زمان ۶۰ تومان، مبلغ زیادی بود و این مبلغ را به یکی از کارکنان بیمارستان نکویی دادند و آن شخص نردبانی آورد و طلبه شمالی را کول گرفت و از بیمارستان بیرون آورد و به منزل آقا آوردند.
منزل آقا یک بیمارستان شده بود. همان شب مرحوم حاجآقا مهدی و آقای حاجآقا علی، چند خانه اجاره کردند، حدود ۲۰۰-۳۰۰ طلبه بودند که از آنجا آواره شده و جایی نداشتند.
داستان بیمارستان گلپایگانی نیز از همین قضیه کلید خورد و وقتی دیده بودند که در بیمارستان ها به کار زخمی ها رسیدگی نمی شود و حتی برای خود آقا هم دکتر نمی فرستادند، از همانجا تصمیم گرفته شد که بیمارستانی برای روحانیت ساخته شود.
* پس استارت بیمارستان آیت الله گلپایگانی از حادثه فیضیه کلید خورد؟
بله. این بیمارستان بعد از حادثه فیضیه تأسیس شد و چه خدمات بزرگی به همین بچههای انقلاب کرد که در اتفاقات انقلاب زخمی شده بودند.
ساواک در بیمارستانهای دیگر نفوذ داشت و حتی پول تیر را هم از مجروحین میگرفت؛ اما در بیمارستان آیت الله گلپایگانی اجازه ورود نداشتند و انقلابی ها در این بیمارستان مداوا میشدند و از درب هایی که ساواکی در آنجا نباشد، مرخص می شدند تا دستگیر نشوند.
مدرسهی فیضیه قضایای بسیار مفصلی دارد و از ابعاد گوناگون می توان به این موضوع پرداخت.
گفت و گو از: محمد رسول صفری عربی